برای ایران و ازادی ایران
به قیام مردم ایران برای آزادی
نوشتهی : ح گ
من اهل ایرانم! من متعلق به این خاک هستم! طعم سرد و گرم آن را چشیده و به اندازهی کافی زخم یاغیان آن را در تن و فکرم دارم که بگویم :” این وطن هرگز برای من وطن نبود ” (لنگستون هیوز ). اما آنقدر دوست دار سرزمین خودم هستم که در میان دردها و زخم هایم بگویم:” با وصف این سوگند یاد میکنم که وطن من خواهد بود ” (لنگستون هیوز )…
… شنیدم موجی برخاسته است. بعد با چشمان خودم دیدم و با گوش های خودم شنیدم که سبزی آن در زیر پای غیرتمندان و جان برکفان الله در گِل و لای محو شد. از موج سبز آغاز شد. بعد گویی فرو نشست. فرو نشست چون زخمی شده بود. خونریزی داشت، تنش رو به سردی میرفت و نای خودش را از دست میداد. قطرات خون از تن سبز بر جامهی سیاه سرزمین سیاه میریخت، رد خون از خزر بود تا آبادان. از کرمانشاه بود تا مشهد. خون سبز از سفیدی گذشت و در گوش او زمزمه کرد که : صلح تو پوچ و تو خالی ست. و از روی :” لا اله الا الله ” گذشت و از ” ل ” تا ” ه ” آن را از خودش پر کرد. گویی در گوش او آخرین کلماتش را میگفت:” این سِحر شده گان تو سینهی مرا با ساتورهایشان دریدند ، این غیوران تو…”. سپس موج سبز رو به باد داغ ” میدان آزادی ” که دود سیاه کینه و نفرت ، دودی برخاسته از آتش شعله ور سوزاندن پرچم سرزمین های دیگر که ” میدان خفقان ” را پر کرده بود، ناله کرد:” هوای آن به سرم بود تا در مرغزاری در بین باد و نسیم و آواز پرنده گان در اهتزاز باشم؛اکنون ببین چگونه این خنجر از گلوگاه تا سینه ام را بر دریده ” (ف.گ.لورکا) !” . بعد خون سبز پرچمی که بی رحمانه مانند هیولایی پرچم های دیگر را میسوزاند و خودش هنوز بی معنا در اهتزازی حقیر و مسخره در بادی زرد و خاکستری بر فراز این سرزمین که همواره ” مزد گورکن از بهای آزادی افزون بوده است ” بی حال و بی رمق در کسالت خودش تکان میخورد، را آلوده کرد. بعد سبز گویی دوباره با نای و رمقی دوبرابر به رغم زخمها و به رغم خونریزی فریاد زد. و فریادش را اینبار فوج لشکریان ثارالله و نصرالله و فتح الله و روح الله و حزب الله و دیگر اللهها در گلو با خشم گندیده و غیرت کور خفه کردند…
و رویای مادر زخم خورده ” آزادی “؛ به رویای پریشان من پا گذاشت:
” سبز تویی که سبز میخواهم
سبز باد و سبز شاخه ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا .
سراپا در سایه ،دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد…
خم شده بر نردهی مهتابی خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخش دریا است. “ (فدریکو گارسیا لورکا از کتاب: همچون کوچه ئی بی انتها ترجمهی احمد شاملو )…
من به انتخابات اخیر کار ندارم و هرگز آن را عادلانه یا ناعادلانه خطاب نمی کنم. من به صداها و شیپورهای بلند غیوران الله هم کار ندارم. من به روبانها و شالها و پرچم های سبز نیز کاری ندارم. به اندازهی کافی زخم خوردهی سیاست و بازیهای پلید آن هستم که مراقب خودم باشم دوباره به آن بازی بر نگردم. بخصوص وقتی میدانی رانندگان تمامی ماجراهای سیاسی هرگز خودشان در خط مقدم گلوله و شمشیر نیستند. و در آخر میگویند یا ” اشتباه کرده اند ” یا زمانی که منافع نظام در خطر قرار میگیرد ، میگویند ” بخاطر مصلحت نظام “…آنگاه تمامی سبزها و صداها و خونها را فراموش میکنند. یعنی خیانت میکنند…
من به انتخابات اخیر کار ندارم، من به صدای سبز تودهها کار دارم. من به غریو جوان و پرقدرت ” آزادی ” کار دارم. غریوی که مرا بیاد فروریختن ” دیوار اریحا ” میاندازد. (یوشع ۶: ۲۰). غریوی که نه از پشت میز، نه در میان دود سیگار و گیلاس های خالی شراب، یا در خلال داغ تحلیل سیاسی، یا در خمار دود تریاک و حشیش و یا در مبحث خسته کنندهی روحانیت مذهبی زمزمه شود یا عربده کشیده شود…بلکه از سینهی داغ با صدایی داغ و غریوی داغ ، خشک، خشن و آهنین بیرون میآید. من از این صدا صحبت میکنم. من هنوز گوشم به این صداست…و تو میدانی ای دوست :” تنها صداست که میماند.” (فروغ ).
کجا هستم؟ به من نگاه کن! من ایرانی ام! من یک ایرانی مسلمان زاده ام. یعنی مسلمان بودم. در خانوادهی مسلمان بدنیا آمدم، اما با زیستن تمام عمر نوجوانی و جوانی خودم در زیر سایهی اسلام و قوانین و شرایط جامعه و کشورم (۱۳۵۶-۱۳۷۴ )، هر روز بیشتر و بیشتر از اسلام فاصله گرفتم؛ نه کورکورانه، بلکه با خواندن قرآن، نماز، روزه و اجرای ساده ترین اصول دین. از جمله دین اسلام را کامل ترین دانستن. ابتدا اینطوری نبود. من جوان پر شور سازمان چپ بودم. در یک بازی سیاسی فریب باورهای آنها را خوردم. نه اینکه آنها فریبم دادند، اما ادامه اندیشیدن به باورهای آنها، بیشتر مرا به پوچ گرایی و ناتوانی درونی کشاند. آنها را ولی فقیه منحل کرد. پس از آنها خواستند تا توبه کنند. به من از بالا گفتند توبه نامه را بنویس. من هم خودم را تسلیم کردم. من هم یکی از توبه کنندگان بودم. صبح روز پس از امضاء کردن برگه های خفت و خواری؛ سعی کردم تا صدایم را پیدا کنم. صدایی که در درون من ابتدا فریب خورده بود، سپس سرکوب شده بود…آن را هرگز نیافتم…بعد از آن دیگر زندگی هیچ معنایی نداشت… من بدنبال یک رابطه بودم. من بدنبال یک اتصال بودم. دستهای من رها شده بود. راهم را گم کرده بودم.
آن روزها، تابوت کشته شده گان جنگ ایران و عراق بود. ” جنگ ناعادلانه ” ای که بخاطر فتح سرزمینی (کربلا) که متعلق به ما نبود! به ” جنگ فرسایشی ” مبدل شد. جنگی که در آخر بدلیل ” مصلحت نظام ” به نوشیدن جام زهر خاتمه یافت… آن روزها ناله های قرآن بود. حجله ها. سیاهی ها. عکس ها. گریه ها. و نگاه ساده و معصوم جوانان باکره. و صورت هایشان که هزار ستاره در آن مُرده بود. و این بود و بود تا اینکه روزی صدایی در عمق جانم موج خورد که به کجا میروم؟ صف های طولانی شیر خشک مرا از زیستن بیزار میکرد. صف های طولانی نفت، نان ، برنج و کوپن و… تنها یک صدا را در گوشم زمزمه میکرد: مرگ.
سالها گذشت و من در جویای حقیقتی بودم برای قدم هایم. برای دلیل زیستنم. برای پاسخ به اینکه کی هستم؟ کجا هستم و چرا هستم و اینکه حقیقت کجاست؟ من بدنبال یک رابطه بودم. من بدنبال یک اتصال بودم. دستهای من رها شده بود. راهم را گم کرده بودم. و در میان تمامی گیجی و سردرگمی من، بوی جنگ، صدای انفجار خمپارهها و صدای گریهی مادران ، ماتم پدران ، مویهی خواهران سرزمین من، تمام قامت مرا در باتلاقی سهمگین فرو میبرد. باتلاقی از درد و خفه شدن صداها. باتلاق ” مصلحت نظام ” . صدای پوتین های حزب الله بود. ترس و رعب چشم بندها و حبسها و آزارها.
سالها در زیر فشار سربی الله بر شانه هایم زیستم. نفس میکشیدم نه به میل و ارادهی خودم بلکه به غریزهی زنده ماندن. غریزه ای برای کشیدن این جسد سنگین خودم بر روح زخمی ام و بر عکس! من صدا میخواستم. من نور میخواستم. من شانه ای میخواستم تا برای اندک زمانی بر آن بگریم. تنهای ام را پر کنم. نه از انسان. نه از دوست. آنها به من خیانت میکردند. آنها مرا لو میدادند. و من دوباره باید چشمهایم بسته میشد و ساعتها در هوایی داغ در بوی گازوئیل و تعفن در ماشینی میماندم. ” کسی نبود که مرا به مهمانی گنجشکها ببرد ” . آدم هایی که در ساحل نشسته بودند با ریش های معطر و شانه شده اشان ، تسبیح میزدند و ذکر میگفتند و به زبان بیگانهی زبان مادری خود الله را صدا میکردند و من در حال غرق شدن بودم. آنها میدیدند اما با تمسخر و نفرت برایم دست تکان میدادند. و من میتوانستم نگاهشان را در آخرین نفس کشیدن های خودم بخوانم و زمزمهی لبهایشان که من غرق شده را نفرین میکردند : ” مفسد فی الارض ” ، ” محارب با خدا “…
سالها گذشت. در اوج بن بست و انحلال باورهای خودم به زانو افتاده بودم پس به الله چنگ زدم. (واعتصمو بحبل الله ) توبه کردم و چنگ زدم تا شاید جواب را پیدا کنم. تا دلیل زیستن را. معنای زیستن را. و من دیوارهای قطور الله را در میان آیه های قرآن ، روزه و نماز و خطبهها و کتابهایی چند خراشیدم. روز و شب. شب و روز. من تمام گوش شده بودم. تمام چشم. و پرنده ای که در قفس سینه ام رو به مرگ بود خاموش و سرد منتظر نور بود. پس من دیوارها را خراش دادم. با ناخن هایم. من به دنبال الله راه افتادم. من بدنبال یک رابطه بودم. من بدنبال یک اتصال بودم. دستهای من رها شده بود. راهم را گم کرده بودم… و من هر چه بیشتر این دیوار را خراش میدادم گویی هیچ از آن خراشیده نمی شد. و من هر چه میکندم تا به پایین بروم، اما گویی هیچ کنده نمی شد. و من هر چه صدا میزدم که کسی پاسخ بدهد، اما گویی کسی صدای مرا نمی شنید. من کجا بودم؟ اینجا کجا بود؟ من مانند تشنه ای که در بیابان داغ سراب میبیند، سراب میدیدم. من سراب خودم را میدیدم که تنها در میان آیات عربی قرآن به دور خودم میچرخیدم. درد و محنتی عمیق تمام وجودم را پر میکرد. شانه هایم سنگین شده بود. از باری مهلک و کشنده. و من تنها بودم در میان جماعتی که با چشم بندهایشان بر چشم دور قبله های تاریک و سرد میچرخیدند و گندم های سیاه را در زیر سم های خودشان برای اربابان معطر به گلاب له میکردند. من به دنبال صدایم بودم. صدایی که بتواند در ” آزادی ” از سینه اش بیرون بیاید و بگوید من هستم.
اما سالها گذشت و من در تمامی آیات قرآن حتی یکبار کلمهی ” آزادی ” را ندیدم. من به دنبال صلح و آرامش درون بودم تا تمامی شورشها و آشوبها و بی قراری های مرا فرونشاند، اما تنها یکبار کلمهی ” صلح ” را در قرآن دیدم. (۱۰: ۲۵).. من بدنبال یک رابطه بودم. من بدنبال یک اتصال بودم. دستهای من رها شده بود. راهم را گم کرده بودم. هر چه بیشتر آیات قرآن را خواندم بیشتر به این پی بردم که الله بسیار دور و من بسیار دورتر از او هستم. هر چه بیشتر آیات قرآن را خواندم به این پی بردم که الله مرا نمی شناسد و من هر چه سعی دارم تا او را بشناسم، نمیتوانم. شاید به این دلیل که زبانش را نمی فهمم. هر چه بیشتر سعی کردم تا کمی از لقب های او را حداقل لمس کنم. حداقل کمی از آن را مزه کنم. کمی از آن را بر جان خشک خودم بریزم و امید زنده ماندن را به پرندهی قفس درون خودم بدهم. هر چه بیشتر سعی کردم، بیشتر دانستم تمامی لقب های او تنها مال اوست. این قاب مزین و برجستهی نام اوست. و با من کاری ندارد. میخواندم که او مهربان است، اما چرا این مهربانی را من نمی چشیدم. او رحیم است، اما چرا این رحمت را در دوستداران او نمی دیدم. بخشنده است، اما چرا الله دوستان نمیتوانند ببخشند. دریافتم که تمامی نامهای مزین و برجستهی الله تنها و تنها متعلق به اوست نه به انسان. و من این را درک میکردم، اما اگر الله چنین خدایی است، به من غارت شده چه نمونه ای داده است تا برای او زندگی کنم؟ نمونه ای از مهربانی و رحمت و بخشش. من بدنبال یک رابطه بودم. من بدنبال یک اتصال بودم. دستهای من رها شده بود. راهم را گم کرده بودم. و گویی تمامی مهربانی و رحمت و بخشش الله مال خودش بود. و او گویی این شیرینی لذیذ و خوشمزهی عربی را در پشت ویترین براق و مصفای خود گذاشته است تا دنیا آن را ببیند. تا دنیا به روی آن دست بکشد. آن را از پشت شیشه لمس کند، اما نتواند حتی تکه ای از آن را از دهان خودش بگذارد! و من از خودم پرسیدم آیا هرگز کسی از طعم شیرین نام های الله لذت برده و از آن چشیده است؟ حتی کسانی که قرآن را گفتند و کسانی که آن را نوشتند؟ بعد دانستم هر آنچه الله بود برای خودش بود نه برای من. و من در پی آن بودم تا کمی از آن را بدست بیاورم اما دانستم آنها از من نیست. از اوست . و من فقط باید او را برای چنین مقام و شخصیتی پرستش کنم! او را بپرستم برای آن چیزی که هست! و من مینالیدم چگونه میتوانم شیرینی و لذت او را پرستش کنم اگر خودم هرگز آن را نچشیده و نمی دانم چه مزه ای دارد!؟ من با چه زبانی میتوانم ذات او را سجده کنم، اگر ذات او برای این نیست که من مانند ذات او زندگی کنم؟ چگونه میتوانم در آزادی و صلح را بسرایم و ترانه کنم و با آن نام او را بپرستم اگر از آزادی و صلح هیچ سخنی نگفته است؟ چگونه میتوانم به همسایهی خودم رحیم و مهربان باشم اگر این رحمت مال من نیست، بلکه مال اوست و من فقط باید آن را سجده کنم؟ آری دوست من! من بدنبال یک رابطه بودم. من بدنبال یک اتصال بودم. دستهای من رها شده بود. راهم را گم کرده بودم.
و روزی چشمانم بر این خطوط ماند. ماند. ماند . گویی آنها را بلعیدم. آنها را جویدم. آنها را قورت دادم. :”
” حلقه ئی از خار خلنده بر سر داشتی و به من نگاه نکردی
گذشتی و بر دوش خود بردی همهی محنت مرا “
(لنگستون هیوز شعر ” عیسای مسیح ” ترجمهی احمد شاملو )
بعد سخنان او را خواندم، گرسنه وار. نوشیدم، تشنه وار. کلمات حیات بود. کلمات آسمانی بود. نور بود. آب بود. دانه های سرخ انار بود. غنچهی رز بود. بوی نان داغ تنور خانه امان بود. بوی شیر گرم بود. بوی شیرین رب گوجه که روی آتش قل میخورد. بوی خیار سبز قلمی بود. بوی چایی تازه دم بود. چه خوشمزه بود صدایش. چه لذیذ بود کلامش. و چه سبز بود. سبزِ سبز. سخنان او در درون من چشمهی جوشانی را از عمق تمام سیاهیها و تاریکی هایم بیرون زده بود. سخنان او ” الله ” را ذوب کرده بود. و ” یهوه ” با قامتی رسا در تمام وجودم ایستاد. در تمام وجودم. درست زمانی که در گناه و سیاهی بودم. درست زمانی که هرگز به نجات امید نداشتم. درست زمانی که به زندگی امید نداشتم. درست زمانی که صدایم میمرد. درست زمانی که نگاهم میمرد. درست زمانی که ترانه هایم را از دست میدادم. او آمد مانند صخره ای مستحکم و استوار در زیر پاهای لرزان من قرار گرفت، دستم را گرفت ، مرا بلند کرد. اشکهایم را پاک کرد و مرا گرم در آغوش گرفت. گرمِ گرم….امروز تمام وجود خودم را به عیسای خداوند داده ام. تنها این او بود که توانست، حلقه ئی از خار خلنده بر سر داشته باشد، محنت مرا ببرد و حتی به من نگاه نکند. انگاری من رابطهی خودم را پیدا کرده بودم. انگاری متصل شده بودم. انگاری دستهایم نه ریسمان الله بلکه به دستان تنومند جوان یهودی، عیسای مسیح چنگ زده بود. انگاری راهم را پیدا کرده بودم. اکنون قریب به سالیان از آن روز گذشته است. من صدایم را پیدا کرده ام. من نگاهم را پیدا کرده ام. من ” آزادی ” حقیقی خودم را پیدا کرده ام. من در تمامی قامت سبز ساکن هستم. من با این قامتِ سبزِ پایدار و ابدی ، قامتِ عیسای مسیح ، که نه به من خیانت میکند و نه ” بخاطر مصلحت نظام ” مرا تنها میگذارد، زندگی میکنم…من میدانم که جان های شیفته همواره بدنبال حقیقت هستند. من میدانم جانهایی شیفته امروز در سرزمین من هستند که بدنبال حقیقت هستند. امروز به تو میگویم ای نازنین! الله راه سبز تو نیست. الله امید تو نیست. صدای تو در او نیست. امید تو در او نیست. او تو را در گودال پوسیدهی کینه و نا عدالتی با سنگهایی بزرگ سنگسار میکند و دفن میکند و تو بدنت میپوسد و خوراک کرمها خواهی شد. او صدایت را خفه میکند. صدایی که برای ” آزادی ” فریاد میزنی. همان ” آزادی ” ای که خدای حقیقی در بدو خلقتت به تو داد، اکنون الله آن را از تو قصب کرده است! اما اگر خدایت ” یهوه ” باشد؛ او ترا بر بالای صلیب نفس هایت میکشد اما دوباره تو را از مرگ برمیخیزاند. و تو دوباره میایستی و در زندگی تازه راه زیستن را با نشاط ادامه میدهی. او ترا همینطور که هستی دوست دارد. همینطور میپذیرد. همینطور در آغوش میکشد. او ترا با خودت دوست دارد نه بی خودت.
من اهل ایرانم! من از خانوادهی مسلمان بدنیا آمدم. اما تمام دوران زندگی من در تاریکی و یاس و آه گذشت. سیاهی تمام قامت خود را بر من انداخته بود. و صدایم را، ترانه ام را، سبزی مرا، آزادی مرا از من غصب کرده بود. دوست من راه نجات تو الله نیست. راه نجات تو دستهای عیسای مسیح است. تنها با صدای پرتوان او قادر هستی همواره سبز بمانی، هر چند ترا خونین کنند. هر چند صدایت را خفه کنند، تو هنوز هستی. هر چند ترا بکشند تو هنوز زنده ای.
در قامت استوار عیسای مسیح امروز بایست. نامش را خطاب کن. او را بپذیر. قلبت را به او بده. تمام وجودت را. آنگاه از او با تمام خودت بخواه تا در این نبرد ترا پیروز سازد. اما مادامی که خدایت این خدا نیست. و صدایت این صدا نی. مادامی که دستهایت به این خدا نیست و نگاهت به این خدا نی. دوست من تو شکست خورده ای! تو له شده ای! تو فریب خورده ای! قدرت خدایان کاذب از خدای حقیقی کمتر نیست! اما تنها یک خدا میتواند تمامی وجود تو را سبز کند و تنها یک خداوند است که میتواند نور راه تو باشد. یعنی ” یهوه ” خدای قدوس و عیسای مسیح . خدایان کاذب و سرسپردگان و برده های او ، با لباس های فاخر و ریش هایی سفید و بلند و چهره ای روحانی ، همه فریب کارند، آنها از ” آزادی ” نفرت دارند. زیرا در آزادی تو میتوانی ماهیت پوسیده و توخالی آنها را تشخیص دهی! آنها از آزادی تو نفرت دارند. الله از آزادی تو نفرت دارد، زیرا آزادیِ روح و جانِ تو پایان حکومتِ پوسیدهی او بر شماست. این خدای دروغین را از خودت دور کن و به خدای حقیقی که آزادی و صلح و مهربانی و بخشش و دوستی را در تمام ذرات وجود تو جایگزین میکند و تو با آنها زندگی میکنی ایمان بیاور. هر آنچه این خدا دارد از آن تست. مال تست. آن را تصاحب کن و در آن رشد و بارور شو. اگر مشتاق چنین رابطه با چنین خدای زنده ای هستی، این دعا را در قلب خودت با ایمان تکرار کن:
” خداوندا من گناهکارم. ایمان دارم که عیسای مسیح برای گناهان من بر بالای صلیب مرد. دفن شد. روز سوم قیام کرد و امروز زنده است. اکنون از او میخواهم که به قلب من بیاید و مرا از آن خودش کند. آمین “
من به انتخابات اخیر کار ندارم، من به صدای سبز تودهها کار دارم. من به غریو جوان و پرقدرت ” آزادی ” کار دارم. غریوی که مرا بیاد فروریختن ” دیوار اریحا ” میاندازد. (یوشع ۶: ۲۰). دوست من با ایمان به عیسای مسیح این غریو را پیدا خواهی کرد و بزودی دیوار پوسیده مذهب بیگانهی سرزمین را فرو خواهی ریخت. صبح خواهد درخشید. پرندگان مهاجر به لانه بر میگردند. و ما ” این وطن را دوباره میسازیم.” … من به انتخابات اخیر کار ندارم، من به صدای سبز تودهها کار دارم. من به غریو جوان و پرقدرت ” آزادی ” کار دارم. غریوی که مرا بیاد فروریختن ” دیوار اریحا ” میاندازد. (یوشع ۶: ۲۰). صدای پای صبح است. برو بیرون. او میآید…